دروازه ی بهشت

چون قبله نما راه نشان می دهم اما.. در دایره ی شک و یقین در نوسانم!

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

سیگار

از مدتها قبل دو دل بودم. حتی یک فندک مخصوص با طرح چه گوارا برای اولین سیگار کشیدنم خریده بودم..

مدتها با خودم کلنجار رفتم که سیگار بکشم یا نه؟

پیش تر پیش آمده بود که سیگار تعارفم کنند اما نکشیده بودم و بر این وسوسه ی هیجان انگیز فائق آمده بودم.

اما آن شب، بالاخره ناگهانی تصمیم گرفتم امتحانش کنم. خیلی ناگهانی..اصلا برنامه ای برایش نداشتم.

برای اولین بار در عمرم سیگار کشیدم. واقعی. وقتی سیگار را بین انگشت هایم گرفته بودم تمام مدت نگاهش می کردم. تا آخرین لحظه مردد بودم که سیگار بکشم یا نه؟ اولین بارم بود و نمی خواستم سیگاری شوم. سیگاری هم نشدم! درواقع با آن چیزی که از سیگار انتظار داشتم فرق داشت.خداروشکر!که از سیگار خوشم نیامد و حس خاصی از کشیدنش نداشتم. درواقع خیلی هم نکشیدم. یادم هست آنقدر معطل کردم آنقدر این دست و آن دست کردم -چون خیلی مردد بودم-که سیگار سوخت و سوخت و سوخت و فقط به اندازه ی دو پک توانستم کام بگیرم. بعدش خیلی ناراحت شدم. واقعا ارزشش را نداشت. سیگار چیز خاصی نبود..چیزی نداشت!حداقل برای من. فقط می دانستم که باید خودم امتحانش کنم. می دانم بد است. می دانم! فقط می خواستم خودم بفهمم که بد است. خودم بفهمم که چیز خاصی نیست. خودم بفهمم که انقدر ها هم که می گویند خفن و باحال نیست. خیلی معمولی است خیلی معمولی تر از معمولی. و به ضرری که می زند نمی ارزد. شاید باید بگویم آشغال ترین اختراع دنیا بعد از بمب اتم، سیگار است : )  خوش حالم. خیلی خوشحالم که از سیگار خوشم نیامد. راستش همه اش نگران بودم وقتی سیگار بکشم خیلی حال بدهد خیلی خوشم بیاید و سیگار ی شوم. اما خب ..باید بگویم سیگار فقط استایل جالبی دارد..نحوه ای که آن را به دست می گیری، نحوه ای که روشنش می کنی، وقتی که دودش را بیرون می دهی، وقتی لای دو انگشت وسط و اشاره نگهش می داری.. فقط استایل خوبی دارد. هیچ چیز جالب دیگری در آن نیافتم.

اگر کسی این نوشته را می خواند و از من ناامید می شود، از ته دل امیدوارم نه نظرش به من تغییر کند نه ناامید شود و نه ناراحت.

خوشحالم که از سیگار خوشم نیامد.خیلی خوشحالم .


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

کار

این روز ها بدجوری دارم تلاش می کنم. چیزی را به دست گرفته ام، تصمیمی گرفته ام که نمی دانم چطور به پیش ببرمش.

هرکار می کنم به بن بست می خورم.به بن بست می خورم از دیوار می پرم .. از در بیرونم می کنند از پنجره می آیم.. خلاصه هیچ جوره نمی خواهم تسلیم شوم. چیزی را شروع کرده ام که می خواهم تا انتها..تا نهایی شدنش تا به بار نشستنش و ثمر دادنش کنار نکشم. می خواهم به بار نشستنش را ببینم. برای همین نمی توانم کنار بکشم. نمی توانم اعتراف کنم که شاید از پسش برنمی ایم. چون فکر میکنم شاید از پسش بر بیایم!

فکر میکنم همه از همین نقطه ی صفر شروع کرده اند. هی زمین خورده اند و بلند شده اند پس نباید دست روی دست بگذارم..

باید

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله ی کار خویش گیرم..

مطمئنم یه روزی می رسه که برمیگردم به پست سر نگاه میکنم . این روزای سخت رو میبینم ، لبخند می زنم و میگم دیدی گذشت؟ دیدی اگر تسلیم شده بودی به اینجا نمی رسیدی؟ دیدی بالاخره به بار نشست؟!

با ساده ترین چیز ها شروع کرده ام. هنوز نه امکاناتی نه تخصصی.. ساده ی ساده از صفر دارم شروع می کنم . فقط خدا کند که بگیرد..!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ٍEhsan.B