اون موقع گمونم هنوز اولاش بود.. هنوز یه توده ی کوچیک بود که نه سمپتومی داشت نه حس میشد نه دیده میشد. در حد یه شوخی احمقانه یه مسخره بازی بود.بهش میخندیدم.چون سر خوش بودم.خوابشم نمیدیدم که من! دچارش بشم. از خنده های  تو عکسها معلومه.اصلا جدی نبود که جدی بگیرمش. حالا شده یه غده ی شبه سرطانی مزمن که هیچ دکتری تشخیصش نمیده و همه در بهترین شکل ممکن اگه نخوان حداقل اذیتت کنن، دربرابرش سکوت میکنن. شده یه غده ی بزرگ که تا مغزت ریشه هاشو دوونده. ریشه هاش جمجمه تو محاصره کردن و فشارش میدن و تو حاضری زندگی رو با دستای خودت تموم کنی ولی تن به مرگ تحمیلی ندی..

داره شکنجم می کنه. فقط میخوام قبل اینکه خودم دست به کاری بزنم خودش تموم بشه.

نمیدونم چطور میگن تو عادلی! عدل تو حداقل تو این دنیا نباید یک اپسیلون تجلی کنه؟ مشکل من مرگ نیست..مشکل من زندگیه.تو یه چیزی انداختی تو جون من که دکترا هم انکارش میکنن. همدردهای خودم! انکارش میکنن. مساله اینه که من نمیخوام جلوی تو وایسم..اما تو هی شونه هامو میگیری تکونم میدی پسم می زنی و منو به روبروی خودت هل میدی. به صفی که مقابلته. من نمیخوام جزو اونا باشم و روبروی تو باشم. اما تو میخوای.

این درد داره از پا درم میاره. و هیچ جا نمی تونم ازش حرفی بزنم. چون غیرقابل درک و پذیرشه. دکتر مدام میخواد بگه طبیعیه و زودگذره اما من ریشه هاشو تو جونم حس می کنم..این داره موندگار میشه. این اگه بمونه..من خالدون فیها ابدا میشم.

من می دونم درمان نداره. می دونم.

فقط می خوام یکی یه چیزی بگه که آروم بشم.

می خوام یکی بگه من از دایره ی لطف و رحمتت بیرون نیستم.

می خوام یکی یه نشونه بده که بفهمم حواست هست.

فقط می خوام یکی یه چیزی بگه که آروم شم.


پ.ن:غده جسمی نیست، منتاله.روحیه.-سوال بی سوال.