دروازه ی بهشت

چون قبله نما راه نشان می دهم اما.. در دایره ی شک و یقین در نوسانم!

منو ببخش

منو ببخش رفیق.

علیرغم اینکه در کنار تو خیلی خوشحالم عذاب وجدان فوق العاده سنگینی روی شونه هام دارم.

منو ببخش که برات ضرر دارم.. مثل یه بطری الکل، مثل یه سیگارم..برات ضرر دارم 

منو  ببخش که کنارت موندم و تو رو کنار خودم نگهداشتم.

شاید هنوز اونقدر شجاع نیستم که یهو به خاطر خودت بذارم و برم.

منو ببخش که واست ضرر دارم ولی ترکت نمیکنم.

امیدوارم اگر یه روزی فهمیدی منو ببخشی. 

من چقدر خودخواهم..چقدر مزخرفم که هنوز اینجام.

Sorry bro


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

با هم بریم جهنم؟

حس و حال خوبی ندارم. انگار کسی حالمو گرفته باشه. خب طبیعیه چون گرفته.. اصولا کسی نمیتونه حالمو بگیره چون کسی رو آدم حساب نمیکنم..ولی وای به روزی که همون معدود ادمایی که حسابشون میکنم و عزیزن حالمو بگیرن.. نه..دیگه خوب نمیشه به این زودی.

مساله همینه.. گفتم پاشو بریم جهادی بلکه بیس روز از شر خانواده و دید و بازدید عید در امان باشیم. گفت نه من به جهادی اعتقاد ندارم. 

مسخره ترین جمله جهان بود! مگه جنوب رو به خاطر اعتقاد میریم؟ میریم که خوش باشیم چن روز با هم خوش بگذرونیم. وسف رو مگه واس اعتقاد رفتیم؟ رفتیم که با تو و رفیقت خوش باشیم.

تو اعتقادم نداری نداشته باش به من چه. ما همچین فی سبیل الله نمیریم دارم میگم واس درامان موندن از شر خونواده بریم.

و خب گرونه واس ادم.. به ادم سخته .. میدونی.. نفهمی و کم شعوری عزیز ادم برا ادم سخته.

من میرم بهرحال بی اعتقاد یا با اعتقاد چون نمیخام با این خانواده چشم تو چشم شم و بیست روزو باهاشون بگذرونم. 

ولی بدون اگه یه روزی به  جهنم برای همراهی دعوتم کنی میام چون مهم نیست جهنمه مهم اینه که رفیقم اونجاست و من به هیچ چیز لعنتی دیگه ای اهمیت نمیدم. 

 ما میتونستیم بیس روز در سال رو دور از اون ادما- چفت پیش هم بگذرونیم اما بخاطر استدلال مسخره ی تو .. از دست میدیمش.


من برای کی حاضرم تا کجا برم و تو ...

بگذریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

Doomed

Kill me or save me,

I can't take it anymore.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

دردی که گذشته است ز درمان به که گویم

اون موقع گمونم هنوز اولاش بود.. هنوز یه توده ی کوچیک بود که نه سمپتومی داشت نه حس میشد نه دیده میشد. در حد یه شوخی احمقانه یه مسخره بازی بود.بهش میخندیدم.چون سر خوش بودم.خوابشم نمیدیدم که من! دچارش بشم. از خنده های  تو عکسها معلومه.اصلا جدی نبود که جدی بگیرمش. حالا شده یه غده ی شبه سرطانی مزمن که هیچ دکتری تشخیصش نمیده و همه در بهترین شکل ممکن اگه نخوان حداقل اذیتت کنن، دربرابرش سکوت میکنن. شده یه غده ی بزرگ که تا مغزت ریشه هاشو دوونده. ریشه هاش جمجمه تو محاصره کردن و فشارش میدن و تو حاضری زندگی رو با دستای خودت تموم کنی ولی تن به مرگ تحمیلی ندی..

داره شکنجم می کنه. فقط میخوام قبل اینکه خودم دست به کاری بزنم خودش تموم بشه.

نمیدونم چطور میگن تو عادلی! عدل تو حداقل تو این دنیا نباید یک اپسیلون تجلی کنه؟ مشکل من مرگ نیست..مشکل من زندگیه.تو یه چیزی انداختی تو جون من که دکترا هم انکارش میکنن. همدردهای خودم! انکارش میکنن. مساله اینه که من نمیخوام جلوی تو وایسم..اما تو هی شونه هامو میگیری تکونم میدی پسم می زنی و منو به روبروی خودت هل میدی. به صفی که مقابلته. من نمیخوام جزو اونا باشم و روبروی تو باشم. اما تو میخوای.

این درد داره از پا درم میاره. و هیچ جا نمی تونم ازش حرفی بزنم. چون غیرقابل درک و پذیرشه. دکتر مدام میخواد بگه طبیعیه و زودگذره اما من ریشه هاشو تو جونم حس می کنم..این داره موندگار میشه. این اگه بمونه..من خالدون فیها ابدا میشم.

من می دونم درمان نداره. می دونم.

فقط می خوام یکی یه چیزی بگه که آروم بشم.

می خوام یکی بگه من از دایره ی لطف و رحمتت بیرون نیستم.

می خوام یکی یه نشونه بده که بفهمم حواست هست.

فقط می خوام یکی یه چیزی بگه که آروم شم.


پ.ن:غده جسمی نیست، منتاله.روحیه.-سوال بی سوال.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

Dreams Come True

من خیلی خیال پردازم..

و اتفاقا خیلی راجع به تو و خودم خیالپردازی می کنم. جایی نیست که بروم و به یادت نباشم.

جایی وجود ندارد که تصور نکنم تو هم بامن خواهی بود.

مضحک به نظر می رسد..

تو نیمه ی گمشده ی منی که بین این 7 ملیارد و خورده ای.. معلوم نیست کجای جهان قایم شده ای!؟

تو را در تمام خیالپردازی هایم مبهم میبینم.. نا شفاف میبینم.

صورتی برایت متصور نشده ام. فقط دست هایت را توی دست های خودم و پیکرت را کنار خودم میبینم.. که به من تکیه داده ای. باد توی موهایت می پیچد و هردو به یک منظره ی دل انگیر خیره شده ایم.

زیرمان یک زیرانداز چهارخانه ی سفری، کنار دستمان یک فلاکس کوچک آبجوش، چندتا نسکافه و چای کیسه ای. دوتا ماگ بزرگ رنگارنگ..

دیروز از کنار چند مغازه ی رنگی رنگی فروشی رد شدم.. پر بود از همان چیزهایی که شما دختر ها دوست دارید. ظرف و جا شمعی و قاب و آینه و قوطی های طرحدار فلزی و دکوری های رنگارنگ.

همانجا فهمیدم که چقدر دلم می خواست تو را شناخته بودم و  تو را در کنار خودم و برای خودم داشتم و برایت از این چیز ها می خریدم.

اصلا همین شما دخترها هستید که دنیای بی رنگ ما پسرها را رنگی رنگی می کنید. به هرچیزی که داریم و نداریم جان می بخشید همه چیز را جادو میکنید اصلا!

همه چیز را قشنگ می کنید.

دیروز توی جاده تصور می کردم .. که من و تو در کنار هم به سفرکاری من می رویم. من عکاس شده ام. یک عکاس ازاد که سفارشی و پروژه ای کار می گیرم و زیر یوغ هیچ شرکت و سازمانی نیستم.. پروژه ای عکاسی می کنم و خرجمان را در می آورم. تو هم نگرانی نداری و دوشادوش من هستی و می گویی "خدایمان بزرگ است. مگر تا الآن گرسنه مانده ایم؟"

همینطور توی یک ماشین نه چندان گران و نه چندان ارزان و نا ایمن (!) به مقصدمان می رویم و هرجا که می ایستیم جدا از عکس های کاری، از تو هم عکاسی می کنم. اصلا شاید انگیزه ی من از دست گرفتن این دوربین تو باشی. از تو عکاسی کنم و تو هم دلبری کنی..

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

غار تنهایی

خوبه که اینجا رو دارم.

خوبه که کسی اینجا رو نمیدونه..بلد نیست.

گمونم اینجا غار تنهایی منه. مگه نه اینکه هر مردی یه غار تنهایی لازم داره؟

جاهای دیگه نمیتونم مث اینجا صریح و رک حرف بزنم. انقدر کم اوردم که به اینجا پناه اوردم. ملالی نیست که ممکنه کسی اینا رو هیچوقت نبینه،نخونه.

خودم که هستم!

حرفایی که به کسی نمیشه زد..جایی نمیشه نوشت.. اینجا پناهگاهشونه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

عیدی من باش

نمی دانم چه مرگم شده. این حجم غریب دلتنگی و نگرانی برای کسی که زیاد نمیشناسمش خیلی عجیب است. منی که زندگی ام برپایه ی تیرک های چوبی عقلانی بنا شده حالا انگار ان تیرک ها را موریانه خورده . حال الانم با عقلانیت زندگی ام جور در نمیاید. و چه کنم که این ماهیچه ی لامذهبی که در این سینه می تپد عقل سرش نمی شود.. منطق نمی فهمد.

د لامذهب! آرام تر بکوب..اصلا بمیر.

امروز روز غدیر است. عید است. نمی شود عیدی من پیدا شدن تو باشد ؟ برگشتن تو باشد؟

باورم نمی شود کسی توانسته باشد مرا انقدر  و اینطور به هم بریزد!

فکر تو دارد با من چه کار می کند؟؟؟

آدم هایی که بی خداحافظی می روند خیلی بی رحم اند. وارد زندگی مان می شوند و بعد ناگهان بی توضیح..بی مقدمه با یک خداحافظی ساده می روند و حتی نمی مانند تا عکس العمل تو را ببینند..زمین خوردنت را ببینند..فرو ریختنت را ببینند..

بی رحمی است که بدون خداحافظی درست و حسابی بروی

حتی توضیح ندهی که چرا می روی؟

حتی نگذاری سیر نگاهت کند

حتی فرصت در آغوش کشیدنت را هم از او بگیری.

عیدی من پیدا شدن تو باشد. برگشتن تو باشد. حل مشکلاتی باشد که نگفتی. عیدی من ایران ماندنت باشد..در کنار من بودنت باشد. عیدی من این باشد. این باشد.



بعدا نوشت: عیدی من نبود. قسمت من نبود. تمام شد. ان شاالله که خیر باشد. برای من ، برای او، برای همه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

دردی که گذشته است ز درمان

بغض بدی تو گلوم خونه کرده.

اونقدری سفت بیخ خرمو چسبیده که حتی به زور نفس می کشم.

گیر کردم بین دنیام..دلم..دینم..

نمی دونم چی درسته چی غلط.

بدجور گیر کردم و جریان درد احاطه ام کرده. اما از این درد نمی تونم به هیچکس چیزی بگم. به هیچکس!

خدایا تو که می دونی من نمی خوام تو روی تو وایسم..

چرا منو تو همچین موقعیت هایی قرار میدی؟

چرا انقدر سختش میکنی این زندگی لعنتی رو؟ چرا لعنتی ترش می کنی؟

خدایا برم یا بمونم؟؟

چیکار کنم؟

چرا یه دردایی میدی که نشه به کسی گفت؟

حتی به دکتر..

من چجوری حالمو به بقیه بفهمونم که دست از سرم بردارن؟

کجا برم ؟ به کی بگم؟

مگه میشه گفت؟؟



+23 رمضان المبارک


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

نیایش

باران می بارد و من

خیس از بارش چشمان خودم آسمان را در همذات پنداری با خویش می بینم

آنچه بدان نیازمندم باید از خداوندیِ تو بجوشد و به من برسد

ژرفای رنج که عمیق تر از لطف تو نیست ؟

جریان درد احاطه ام کرده

و ریه هایم مسدود اند

مثل تولد

مثل آفرینش

یکبار دیگر  در من بِدَم..




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B

هر کسی را بهر کاری ساختند..

اگر تا الان پیش خودم می گفتم کار اداری به درد  من نمی خورد الان حجت بر من تمام شد و یقین حاصل کردم که من برای کارهای یکنواخت اداری و یکجا نشینی ساخته نشده ام! و حتی همین کار پاره وقت اداری دارد کلا مرا از بین می برد. آدم یکجا نشینی نیستم همیشه در تلاش و تکاپو و دویدن ورفت و امد و سفر و .. ام. اینکه یکجا پشت میزی بنشینم و پرونده ها را زیر و  رو کنم و مهر بزنم و .. اصلا با روحیات من جور در نمی اید و بالکل کمر به تخریب من می بندد به طوری که تا چشمم به میز و صندلی محل کار می افتد حالم دگرگون شده  و با خود می گویم .. نانت کم بود..آبت کم بود.. آخر تو را چه به کار اداری و سر ساعت امدن و سر ساعت رفتن و..؟! تو را چه به نشستن پشت میز؟ تو که عمری پشت میز های مدرسه ات هم جا نشدی و مدام از هر طرف سر در میاوردی و الان هم حتی جمعه ها هم کلاس و کارگاه و هزار کوفت و زهرمار می روی و .. تو را چه به کار اداری؟؟ به قول یکی از رفقا : ما اگر جای تو بودیم تا الان از این همه استهلاک مرده بودیم. تو چرا نمی میری؟؟ تو چرا نمی میری؟؟ تو چرا نمی میری؟؟

 با همین غلظت سوالشان را تکرار می کردند.. واقعا خودم هم در عجبم.

تنها.. می توانم بگویم انگار به یک خودازاری اخلاقی دچارم که تا خودم را در راهش از پا در نیاورم.. تا لحظه ی مرگ هم نمی توانم یک جا بنشینم.

گویی اب و گل چنین سرشته شده ام!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ٍEhsan.B