نمی دانم چه مرگم شده. این حجم غریب دلتنگی و نگرانی برای کسی که زیاد نمیشناسمش خیلی عجیب است. منی که زندگی ام برپایه ی تیرک های چوبی عقلانی بنا شده حالا انگار ان تیرک ها را موریانه خورده . حال الانم با عقلانیت زندگی ام جور در نمیاید. و چه کنم که این ماهیچه ی لامذهبی که در این سینه می تپد عقل سرش نمی شود.. منطق نمی فهمد.

د لامذهب! آرام تر بکوب..اصلا بمیر.

امروز روز غدیر است. عید است. نمی شود عیدی من پیدا شدن تو باشد ؟ برگشتن تو باشد؟

باورم نمی شود کسی توانسته باشد مرا انقدر  و اینطور به هم بریزد!

فکر تو دارد با من چه کار می کند؟؟؟

آدم هایی که بی خداحافظی می روند خیلی بی رحم اند. وارد زندگی مان می شوند و بعد ناگهان بی توضیح..بی مقدمه با یک خداحافظی ساده می روند و حتی نمی مانند تا عکس العمل تو را ببینند..زمین خوردنت را ببینند..فرو ریختنت را ببینند..

بی رحمی است که بدون خداحافظی درست و حسابی بروی

حتی توضیح ندهی که چرا می روی؟

حتی نگذاری سیر نگاهت کند

حتی فرصت در آغوش کشیدنت را هم از او بگیری.

عیدی من پیدا شدن تو باشد. برگشتن تو باشد. حل مشکلاتی باشد که نگفتی. عیدی من ایران ماندنت باشد..در کنار من بودنت باشد. عیدی من این باشد. این باشد.



بعدا نوشت: عیدی من نبود. قسمت من نبود. تمام شد. ان شاالله که خیر باشد. برای من ، برای او، برای همه.