من خیلی خیال پردازم..
و اتفاقا خیلی راجع به تو و خودم خیالپردازی می
کنم. جایی نیست که بروم و به یادت نباشم.
جایی وجود ندارد که تصور نکنم تو هم بامن خواهی
بود.
مضحک به نظر می رسد..
تو نیمه ی گمشده ی منی که بین این 7 ملیارد و
خورده ای.. معلوم نیست کجای جهان قایم شده ای!؟
تو را در تمام خیالپردازی هایم مبهم میبینم.. نا
شفاف میبینم.
صورتی برایت متصور نشده ام. فقط دست هایت را توی
دست های خودم و پیکرت را کنار خودم میبینم.. که به من تکیه داده ای. باد توی
موهایت می پیچد و هردو به یک منظره ی دل انگیر خیره شده ایم.
زیرمان یک زیرانداز چهارخانه ی سفری، کنار
دستمان یک فلاکس کوچک آبجوش، چندتا نسکافه و چای کیسه ای. دوتا ماگ بزرگ رنگارنگ..
دیروز از کنار چند مغازه ی رنگی رنگی فروشی رد
شدم.. پر بود از همان چیزهایی که شما دختر ها دوست دارید. ظرف و جا شمعی و قاب و
آینه و قوطی های طرحدار فلزی و دکوری های رنگارنگ.
همانجا فهمیدم که چقدر دلم می خواست تو را
شناخته بودم و تو را در کنار خودم و برای
خودم داشتم و برایت از این چیز ها می خریدم.
اصلا همین شما دخترها هستید که دنیای بی رنگ ما
پسرها را رنگی رنگی می کنید. به هرچیزی که داریم و نداریم جان می بخشید همه چیز را
جادو میکنید اصلا!
همه چیز را قشنگ می کنید.
دیروز توی جاده تصور می کردم .. که من و تو در
کنار هم به سفرکاری من می رویم. من عکاس شده ام. یک عکاس ازاد که سفارشی و پروژه
ای کار می گیرم و زیر یوغ هیچ شرکت و سازمانی نیستم.. پروژه ای عکاسی می کنم و
خرجمان را در می آورم. تو هم نگرانی نداری و دوشادوش من هستی و می گویی
"خدایمان بزرگ است. مگر تا الآن گرسنه مانده ایم؟"
همینطور توی یک ماشین نه چندان گران و نه چندان
ارزان و نا ایمن (!) به مقصدمان می رویم و هرجا که می ایستیم جدا از عکس های کاری،
از تو هم عکاسی می کنم. اصلا شاید انگیزه ی من از دست گرفتن این دوربین تو باشی.
از تو عکاسی کنم و تو هم دلبری کنی..