حس و حال خوبی ندارم. انگار کسی حالمو گرفته باشه. خب طبیعیه چون گرفته.. اصولا کسی نمیتونه حالمو بگیره چون کسی رو آدم حساب نمیکنم..ولی وای به روزی که همون معدود ادمایی که حسابشون میکنم و عزیزن حالمو بگیرن.. نه..دیگه خوب نمیشه به این زودی.
مساله همینه.. گفتم پاشو بریم جهادی بلکه بیس روز از شر خانواده و دید و بازدید عید در امان باشیم. گفت نه من به جهادی اعتقاد ندارم.
مسخره ترین جمله جهان بود! مگه جنوب رو به خاطر اعتقاد میریم؟ میریم که خوش باشیم چن روز با هم خوش بگذرونیم. وسف رو مگه واس اعتقاد رفتیم؟ رفتیم که با تو و رفیقت خوش باشیم.
تو اعتقادم نداری نداشته باش به من چه. ما همچین فی سبیل الله نمیریم دارم میگم واس درامان موندن از شر خونواده بریم.
و خب گرونه واس ادم.. به ادم سخته .. میدونی.. نفهمی و کم شعوری عزیز ادم برا ادم سخته.
من میرم بهرحال بی اعتقاد یا با اعتقاد چون نمیخام با این خانواده چشم تو چشم شم و بیست روزو باهاشون بگذرونم.
ولی بدون اگه یه روزی به جهنم برای همراهی دعوتم کنی میام چون مهم نیست جهنمه مهم اینه که رفیقم اونجاست و من به هیچ چیز لعنتی دیگه ای اهمیت نمیدم.
ما میتونستیم بیس روز در سال رو دور از اون ادما- چفت پیش هم بگذرونیم اما بخاطر استدلال مسخره ی تو .. از دست میدیمش.
من برای کی حاضرم تا کجا برم و تو ...
بگذریم.